اولین مسافرت
سلام پسر گلم بالاخره من وبابایی بعد از 1 سال و3 ماه و شما هم تقریبا بعد از 5 ماه میخوایم جمعه 12/7/92 بریم
مسافرت.
البته تو این مدت دلایل خاص خودمون و داشتیم واسه ی نرفتن 9 ماه که من باردار بودم و بعد هم که
شما به
دنیا اومدی
از اونجایی که هوا خیلی گرم بود اصلا جرات نکردیم بریم مسافرت ترسیدیم مریض شی
خدارو شکر الان یکم هوا خنک تر شده
شما هم دیگه مرد شدی واسه خودت
البته هنوزم یکم استرس دارم ولی میریم به امید خدا ایشالا هیچ مشکلی پیش نمیاد و شما هم تو این امر
همکاری لازم و میکنی
آخه واقعا خسته شدیم ، واسه من و بابایی که هر دو سه ماهی میرفتیم مسافرت این مدت واسمون خیلی
سخت گذشت و شدیدا نیاز داریم به یه مسافرت توپ.بریم یکم 3 تایی خوش بگذرونیم
راستی این عکسا رو یه شب با بابایی رفتیم رستوران سنتی گرفتم ازت
ولی مامانی، بعد اینکه غذا سفارش دادیم فک کنم شما یکم ترسیده بودی و دوست داشتی یه حالی به
من و بابایی بدی
بعد 10 دقیقه دیدم بلهههههههههههههههههههه
شازده پسر انگار دوست نداره اونجا رو و
من وبابایی هر چی سعی کردیم ارومت کنیم نشد که نشد بالاخره بابایی یکم بغلت کرد و برد بیرون
بعد چند دقیقه
ما هم
اینم عکسات گل پسر، البته از گریه هات نشد عکس بگیرم
این عکس هم شب سالگرد ازدواجمونه 22/4/92
با هم رفته بودیم شام بیرون
شما 2 ماه و 5 روزت بود